انتخاب واحد

علی زندیه وکیلی
zandiehvakili@yahoo.com

به نام خدا


انتخاب واحد

اولین باری که از علی گفت اواخر شهریور پارسال بود .من تازه برای انتخاب واحد آمده بودم و مشکل خانه شروع شده بود . سر سفره بودیم .ثریا همینطور که لقمه ی توی دهانش را می جوید داشت از آپارتمانی که دیده بود می گفت . گلی از زیر دوش داد زد ((این تلفن لامسبو یکی جواب بده بابا)) .
یک نگاه به ساعت انداختم ، یک ربع به ده بود . پریدم تو اتاق . صدا خنده بچه ها بلند شد . گوشی را برداشتم و رفتم زیر پتو . سنگینی صداش اینجوری بیشتر حس می-شد . همه ی امروز را عرض پنج دقیقه برایش تعریف کردم . گفت:
- نمی دونم چی بگم ، فقط ...
- فقط چی؟
- ناراحت نشو ، این تنها راهیه که من می تونم پیشنهاد کنم .
- نه بابا بگو ، فوقش می گم نه . تازه ، این تویی که داری می گی .
- خوبه . یکی از آشناها یه همخونه می خواد .
- اینکه انقدر منومن نداشت . حالا چند نفر هستن ؟
- یه نفر .
- عالیه . راستی ، شرایط من که یادت مونده ؟
- آره ، کشتی منو با این شرایطت . گدا گشنه که نیست . تازه آشنا هم هست .
- خونش بزرگه ؟
- برای یه نفر خیلیه .
- اسمش چیه ؟
- علی .
وقتی گفت ،نمی دانم چه بر من گذشت .گیج شده بودم . قبلتر گفته بود تنها زندگی می کند ولی بااینکه شناخت کاملی روی من داشت هیچوقت حتا اجازه دیدنش را نمی داد . چه برسدکه پیشنهاد همخانه شدن به من بدهد . گفتم :
- همخونه ای تو ؟
- نه ، علی .
- منظورت خودتی دیگه ؟
- نه ، علی همکارمه . اونم اسمش علی ِ.
پتو را کنار زدم . خیلی گرمم شده بود و سخت نفس می کشیدم .از روی سینه چرخیدم و به دیوار تکیه دادم . گفتم :
- تو راجع به من چی فکر کردی ؟
- چون فکری نکردم اینو گفتم . من هردوتون رو خوب می شناسم ، می تونید باهم توی ...
- بی شعور .
تلفن را قطع کردم.
یک ساعت بعد زنگ زد و قرار شد با علی حرف بزند . چاره ای نداشتم جز اینکه قبول کنم . دستم خالی بود . تحمل کردن یک نفر آسان تر بود تا مثل ثریا هرشب با یکی باشم و بچه ها را با اضافه جیب ِ یک پیره مرد یا یک بچه پولدار شام مهمان کنم و با ولع ساندویچم را گاز بزنم .
فرداش با علی صحبت کرد و زنگ زد .گفت : (( پنجشنبه ساعت هفت باید بری پامچال ، علی گفته بری اونجا تا سنگاتونو وابکنید.))
چقدر می ترسیدم . کاش آن آرش کثافت می دانست چه بلایی سرم آورده است .

علی گفت :
- بابا به درس خوندن آرش نگاه نکن ،من می دونم چه آویزونیه . از دوسال پیش که خورده به پیسی، فهمیده با اون چشای ِ مارش چجوری پول دواشو دربیاره .
- نخیرم . آقاجون تو به اون حسودیت می شه .
وقتی نشئه بود نمی شد توی ِ چشمهاش نگاه کرد .صورتش را که جلو می آورد چند دقیقه بعد مثل ماهی روی تنم سر می خورد .هنوز جای ِ زخمهایی که روی
کمرم انداخته بود مخفی میکنم . وقتی جای بریدگیها را می مکید بدنم کرخ می شد .
- می خوام هم نیش باشم هم مرحم .
- آرش جونم چرا اینجوری می کنی ؟
- می خوام هیچ موقع فراموشم نکنی.
آخرین باری که پیشم بود گفت :
- کجا میری؟
- یک سر میرم بانک و از اونجا هم می رم دانشگاه . زود میام .
- کلاس داری ؟
- نه ، میرم پول توشکم ِ دانشگاه بریزم .
- یه زره هم به ما برس .
- به خدا مالِ دانشگاست .
- خب بابا تو هم خیرت به ما ...
بغض کردم و زدم بیرون .
از بانک که در آمدم یک موتوری کیفم را قاپ زدن . آرش برگشت و بلاخره تو چشمهام نگاه کرد . ترک موتور بود و انگار می خواست هیپنوتیزمم بکند . کیفم را مثل پاندول ساعت جلوی صورتش تکان می داد و دور می شد . کاش می گذاشت چشمهاش را بیشتر ببینم .

ساعت ده دقیقه به هفت بود و من روی یکی از صندلی پلاستیکی های پشتِ کافه نشستم و کیفم را رویِ میز گذاشتم . معمولن پنجشنبه جمعه ها پامچال خیلی شلوغ می شود و جا گیرآوردن توی کافه جنگلیش سخت .
خودم را با کتاب زبان ترم قبل مشغول نشان می دادم و حواسم جمع بود تا اضطراب کار دستم ندهد . هر کس که در آن چند دقیقه می دیدم ، حالت نویی به من القا می کرد . یکی لبخند ، یکی غرور ، یکی آرامش ، یکی ...
آخری جلو آمد و رفت طرف میز کناری . یکی از صندلی های آن طرف را برداشت و با صندلی روبروی من عوض کرد .
تو پر بود و قد بلندی داشت . یک گله از موهای پیچدار راست پیشانیش سفید شده بود و قاب عینک و ساعتش تو چشم می زد . دندانهای سفید و مرتبش از صورت سبزه اش قابل تفکیک بود . بوی عطری که زده بود قبل از دود سیگارش رسید و گرمم کرد و غرور جذابی که خودش هم از آن خبر داشت به رخ کشید .
قبل از اینکه بنشیند گفت :
- خانوم ِ نسیم ؟
- بله .
- علی هستم ، دوست ِ ...
- خوشبختم .
با لبخندی نافذ که می خواست حرف من را تصحیح کند، گفت :
- ولی من خوشوقتم .
جاخورده بودم . طی چند لحظه چنان احساس نزدیکی پیدا کرده بودم که بیشتر من را می ترساند و بی آنکه بخواهم پیش می رفت .
خندیدم و گفتم :
- اصلن به تیپتون نمی خوره سیگاری باشین .
- مرسی . من هم فکر نمی کردم علی همچین همخونه ایِ ...
حرفش را خورد ولی چون فهمیدم منظورش چه بود برای بازی هم که شده سرم را انداختم پایین . ادامه داد :
- آخه علی به من نگفته بود انقدر خره .
- چرا ؟
- چون علی به تلفنی حرف زدن با شما کفایت کرده بود .
(( بود )) . چرا گفت (( بود)) ؟ شاید حرف زدنش مثل ظاهر مرتبش نباشد !؟ شاید هم منظوری داشته باشد . خدا نکند علی نقشه ای داشته باشد وگرنه... وگرنه هیچی . هیچ کاری نمی توانستم بکنم . هیچ کاری .
بغض کرده بودم و با هر زوری که می شد نفسم را دادم تو و با آرامشی ظاهری گفتم :
- ممنون . بهتر نیست بریم سراق اصل ...
- من از همون موقع که اومدم می خوام ولی ، علی که هنوز نیومده .
دوباره یک قسمت ماجرا برایم خوانا نبود و غافلگیر شده بودم . چرا به من نگفته بود که خودش هم سر قرار می آید؟ اصلن چرا نیامده بود ؟ آخر این مرد تلفنی یا کار دست خودش می دهد یا من .
با حالتی عصبی و در عین حال خندان گفتم :
- پس هردوتامون رو سر کار گذاشته ؟
- نه من خودم امتحان ورودی دادم و استخدام شدم .
این شوخی ، بهتر بگویم ، این اعتماد به نفس و روحیه ی انعطاف پذیر، من را جذب کرد . لبخندی زدم و از آنهمه تضادی که در آن چند روز باعث فشار شده بود اشک در چشمانم جمع شد و بلاخره ترکیدم به گریه .
- از حرفم ناراحت شدی ؟
- نه،نه.اصلن . علی از حال و هوای این چند روز من حرفی نزده ؟
- چی شده ؟ خودت بگو .
صمیمیت و امری که در حرفش بود با نگاهش بافت و دلم را ریخت . جوری که انگار چندنفر زخمهای پشتم را می مکیدند .
- آروم باش . دستمال می خوای ؟
- نه ، دارم .
چقدر جای خالی کسی را حس می کردم .برای اولین بار جای علی خالی بود .با آن صدای گرمش حتمن می توانست آرامم کند .

خودم را جابجا کردم . اصلن راحت نبودم . هوای اتاق گرفته بود و گلی هم داشت سیگار دود می کرد .
- آخه تو کیفم پر پول بود علی .
- پول چی ؟
- شهریه ی ترم قبل . اگه پرداخت نکنم مهر ثبت نامم نمی کنن .
- آروم باش . آروم .چقدر به تو گفتم ؟
- علی تورو خدا . حالا چکار کنم ؟
- خشتکشو در میارم . دیوس عملی .
- علی نمی خواد . کاری به اون نداشته باش .
- یعنی چی (( کاری به اون نداشته باش)) ؟
- خواهش می کنم .
- حالا فعلن گریه هاتو بکن آروم شی بعد فکرامونو میریزیم رو هم ببینیم چکار میشه کرد .
- باشه .
- تو آروم باش ، همه چیز درست میشه .

وقتی آرام شدم حس کردم حال علی گرفته شده است . برای آنکه خرابکاریم را درست کنم پرسیدم :
- راستی چرا وقتی اومدی صندلیهارو عوض کردی ؟
جواب نداد و مجبور شدم دوباره بپرسم :
- مگه چه فرقی دارن ؟
- هیچی ، ولی روی اونایی که جا دست ندارن احساس خوبی ندارم ، راحت نیستم .
بعد از این برخورد علی روال خود را طی نکرد و از سرعت خود کم کرد و فقط نظرم را راجع به کارهای کوچک می پرسید و محترم جلوه می کرد .

روز قبل از اینکه وسایلم را ببرم کافه ی هتل شهرداری قرار گذاشت . ساکت بود و خلوت . مناسب یک گپ پر ملات برای همچین خریت بی نظیری . ولی اینطور نشد. خلاصه و کوتاه گفت :
- فقط لباس و کتاب و وسائل شخصیتو چمدون کن . چیز دیگه ای لازم نیست با خودت بیاری .
- ظرف ، رختخواب ؟ یعنی دیگه هیچی ؟
- نه ، به علی هم گفته بودم که بگه .
- نگفت . آخه دیگه خیلی کم زنگ ...
- بقیه وسائلت هم جمع کن که وانت کنم و ببرم بذارم تو انباری بابام اینا .
- مرسی علی آقا ، مرسی .
- علی ، تو نسیمی من هم فقط علی . این هم کلیدایه ورودی ساختمون و خونه و اتاقت . طبقه چندم بود ؟
- پنجم .
- خوبه . زیاد هم سر و صدا نکن . خوب ؟
- چشم .
- نمی ترسی ؟
- نه .
- دروغ می گی ؟
- آره .
- عیب نداره خوب می شی .

مجتمع بزرگ و نو سازی بود .بیشتر واحدهاش پر به نظر می رسید .سه چهار متر از جلو بلوک هفتم رد شدیم .
- مرسی آقا .
- پیاده می شید ؟
- بله ، ممنون .
- خواهش .
یک نگاه تو آینه کرد و ترمز دستی نکشیده پرید پایین . چمدان مکه بابا ، یک ساک و یک پلاستیک تبلیغاتی پر _ از خودکار تا گیر سر _ کل وسایلی بود که آورده بودم .
نگاهی به بالا انداختم . تنها واحدی بود که چیزی پشت پنجره یا در بالکن آویز نبود . پرده ها کامل کشیده شده بود ونشانه ای از ولنگاری دیده نمی شد .فقط دوده و گرد باران شیشه ها را کدر کرده بود .
چمدان به دست ، ساک را روی دوشم انداختم و کیسه را برداشتم . در نقش یک راهبه تا جلوی ساختمان خرامیدم . در ورودی باز بود و بوی نا می آمد . عکس نرده ی پله ها روی کف جلوی آسانسور افتاده بود و شکل شکولاتی شده بود که خط روش انداخته بودن تا هر وقت خواستی یکی از تکه هاش را بکنی و با لذت شیرینیش را جذب کنی . مکثم را شکستم و سریع رفتم طرف آسانسور .
یک دختر گرفته با موهای مش کرده و صورت بی جان که انگار از گور بلند شده بود روبروی من ایستاد . وقتی به چشمهاش نگاه کردم دلم به حالش سوخت . ابدیتی از خودم را در چشمانش دیدم . ابدیتی که آزارم می داد . اولین تصویری بود که گرد سرد بر من می پاشید و شورم را می خواباند . برای چند لحظه در غم آرامم کرده بود . چقدر این آینه های قدی آسانسورها آزار دهنده اند .
در راهرو هیچکس _ جز من و بوی جدیدی که مثل من معلق بود _ نبود .

- علی این بوی چیه ؟
- بوی زندگی .
- یعنی چی ؟
- بوی زندگی نو . بوی خونه ی مهدی .
- مهدی کیه ؟
- همسایه بغلی .تازه با خانومش ازدواج کرده . خودش پشت باغ فردوس سوپری داره . هر روز هفت ونیم میزنه بیرون . میره بازار خرید وبعد هم مغازه تا ده شب .
- از صبح تا شب ؟
- آره . ظهرها خانومش ناهار می بره مغازه .اینطوری ناهار با همن . ولی جمعه ها فقط صبح می ره مغازه . اینارو می گم که ...
- حواسم هست .
- ایول .
کلیدها را از جیب مانتوم درآوردم و یک نگاهی به دندانه هاشون انداختم . اولی در قفل چرخید . وقتی حواسم سر جاش برگشت که داشتم انگشتهای پام را زیر دوش مشت و مال می دادم . علی قرار بود ساعت دو و نیم برسد ، البته خودم هم خیلی گرسنه بودم و هوس ماکارونی هایی که مامان می پخت و بعد از استخر می خوردم از دهنم نمی افتاد .
چقدر می چسبید وقتی آبلیمو می زدی و بعد از چندتا قاشق اول ، یکیش را مثل کرم چرب بالا می کشیدی و تهش روی بینی و چانه ات می خورد .
- دختر همه ی صورتت رو چرب کردی که . دماغشو نگاه کن .
- مامانی دستت درد نکنه . خیلی خوشمزه بود .
- نوش جونت . پاشو پاشو برو صورتت رو بشور ، خیلی خنده دار شدی .

در حمام را که باز کردم خانه ای که قرار بود در آن زندگی کنم با نسیم خنکی تنیده می شد و زیر حوله ام می زد و دور ران و کمرم می پیچید . با لرز به هوش آمدم و موهای پشت گردنم سیخ شده بود .
چند نفر روی کاغذ پرینت ، با حاشیه های دستی روی دیوار استخوانی ِ حال مرا می پاییدند . همفری بوگارت داشت از سیگارش کام می گرفت و انگار پشت پیانوی کافه اش منتظر من بود . سلن دیون با افه ای غمناک مقدمم را گرامی داشت و من بی توجه در چشمان شاملو دنبال مردانگی می گشتم .
کتری جوش آمد و من هنوز دنبال چای کابینتها را زیر و رو می کردم که صدای بسته شدن در ترس بی موقعی در دلم ریخت . علی پشت اپن آشپزخانه خم شد و کفشهاش را در جا کفشی گذاشت . قد راست کرد و با مکث محسوسی سمت آشپزخانه برگشت .
- سلام .
- سلام ، خوش اومدی ؟
- مرسی .
- چکار می کردی ؟
- دنبال چایی می گشتم .
- اینجاست ، تو این قوطیه .
- ناهارم درست کردم . ماکارونی دوست داری ؟
- آره . من می رم بخوابم . وسایلتو ببر تو اتاقت بچین . نترس ، نظرم به این زودی عوض نمی شه . با خیال راحت چمدونتو باز کن .
نمی توانستم حرف بزنم .خونسرد و آرام هرچه در وجودم بود تیغ می زد و بیرون می کشید . برگشت و کلیدهاش را در جیب گذاشت . به اتاق رفت و در را پشت سرش بست .
دلم گرفته بود ولی حس خوبی داشتم ؛ مثل این بود که بعد از یک مسافرت طولانی به خانه برمی گشتم .
حدود پنج زد بیرون و رفت دستشویی که من به اتاقش سرک کشیدم . بوی عطر و سیگار روی هم سر می خوردند و یاد اتاق عموم افتادم ، با همین شکل و بو .
- این چیزا رو تو نظام یاد میدن دخترم .
- یعنی چیدن اتاقتون هم ...
- نه عمو جان . منظورم نظم و دیسیبلینه .
- شما به خودتون هم سخت می گیرین ؟
اخمی کرد و جواب نداد .

صدای در دستشویی که آمد پریدم تو اتاق خودم . نمی دانم چرا همه چیز آماده بود ؛ تخت ، چوبلباسی ، یک میز تحریر کوچک ، قفسه ی کتاب با خرت و پرتهای داخلش و خیلی چیزهایی که خودش داشت ، توی اتاق من هم بود و نمی فهمیدم چه نیازی بود ؟!
- من نخریدم .
- پس کی خریده ؟
- علی .
- کی ؟!
- همون اوایل که اینجا رو خریدیم .
- خریدیت ؟
- آره ، شریکی . اینجا هم اتاق علی بود . چهار روز پیش که قرار شد تو بیای به بهونه ی اینکه می خواست مثلن مستقل بشه رفت و دیگه ازش خبری نشد .سر کار هم نمیاد .یک هفته مرخسی براش رد کردم ولی به خونوادش هم خبر نداده .

دیگر چیزی نپرسیدم . برای این چند روز کافی بود ، بی پولی ، اساس کشی ، آشپزی ، نظافت و آخرش هم بغض .





8/83
علی زندیه وکیلی

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32169< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي